آن شب قرار بود خـــــــدا پر درآورد
از مجلس خـــرابِ تنت ســر درآورد
آن شب قرار بود که عیسای ناصری
نخلی شود به پــای ِ تو و بر درآورد
بی شک به یاد زخم تو با هراشاره ای
یحیــــا به سینی ِ هوست سـر درآورد
نامت چنان بزرگ که با هـــر ترنّمی
داد از هزار جـــــــام مکرّر در آورد
دیگر عجیب نیست اگر شاخه های باد
ازهرجوانه یک سبد زر درآورد
|
حـافظ دو کوچه مانده به عطّار مانده بود
تا پرده از حجــــــــاب مصوّر درآورد
|
دردانه ی زمین وبهشتـــــی که آدمی ـ
با دست تو ز خــــــار، صنوبر درآورد
ای عشق ! ای دونیمه ی انسان خدا شده
نام تو خـــــون ز خون ِ شنـاور درآورد